روایت تشییع شهدا غواص در اندیمشک2
فی الحال سر پل ورودی پادگان دوکوهه هستیم با فرشاد توکل که برای عکاسی آمده و برادر محمدی و رفیقش که دوربین به دست هستند خوش و بش و چاق سلامتی میکنیم.
دو طرف جاده که به سمت پادگان میرود را سربازان ارتش، پرچم به دست ایستاده اند.
ستوان و سروان و سرهنگشان گوشه سمت پلکان در نیم سایه ای که پدافند دکوری و تابلوى به دوکوهه پادگان عشق و ایثار خوش آمدید،درست کرده ایستاده اند.
از بالای پل، داخل پادگان، سمت حسینیه حاج همت را دید میزنم.تریلی های حامل تابوت های شهدا طبق ساعت موبایلم از کنار ساختمان ذولفقار ساعت 20"18 حرکت میکنند ولی ابتدای جاده پل می مانند و حرکت نمیکنند.
فرشاد چندتا عکس پدر مادر دار شهادتی ازم میگیرد که خودم هم تعجب میکنم این دوربین های ملیونی آدم را تا مرز شهادت میبرد!!!!!!ولی شهادت کاغذی کجا و شهادت گمنامی کجا!؟
عظیم می فرماید برای روایت، ابزار داری؟از قضا هم روان نویس دارم هم تبلت همراهمه ولی....زیر بار هیچکدام نمیروم.
با زاپیا برنامه Hi-Qmp3 Recorder را برایم میفرستد بعد از امتحان میگوید از سرت هم زیاد است یعنی عالیست ادبیات لریست دیگر،ولی من ازش استفاده نکردم زیرا
دوست دارم روایتی را نقل کنم که در حافظه ذهنی ام ثبت شده باشد نه حافظه مجازی تبلتی!!!!!!!!!!
چون این حافظه با جان مرتبط است و آن حافظه بی جان.
مینی بوس سفید رنگ که بچه های گروه مارش ارتش را حمل میکند کنار ما توقف میکند، سرهنگ گودرزی افسرانی را که در نیم سایه مذکور ایستاده بودند دقیق روبه روی آفتاب میچیند،گروه مارش روبه روی جاده مسقر میشوند، قبل از اجرای مارش ارتش ، قطار باری که از زیر پل دارد رد میشود بوقی مینوازد.
فرشاد عینک دودی اش را به من میدهد،ظاهراً مزاحم کارش است.عینک را به چشمم زده ام،دودی اش واقعاً دودی ست،احساس کوررنگی میکنم از الان تا غروب دیگر همه چیز را سیاه و سفید روایت میکنم از بس عینکش دودی است.
Mvm530 با سرعت از کنار ما رد شد از سرنشینانش فقط حاج آقا خدامی قابل رؤیت بود!!!!!!!!!!!! البته بعد مشخص شد فرماندار،معاونش ودیگر مسؤلین هم بوده اند و به دنبالش بچه های سپاه ماشین های بعدی بودند.
قاسم حیدر نژاد و امین ترابی الان کنار ما هستند، به فرشاد میگم یه عکس تاریخی محبت بفرمایید و در کادر، دیوانگان شهدا موجود هستند.
فرشاد میگوید پول برای خرید آب معدنی داری؟ کیفم را در می آورم و نشانش میدهم، سر جمع یک هزاری یک پونصدی دوتا دوییستی یک صدی بیشتر نیست که ناگهان وسط دویستی ها به صورت افقی یک اسکناس پنج هزار تومانی میبینم،اصلا قرار نبود من این اسکناس را اول راه ببینم و با آژانس تردد کنم قسمت بود با حاج آقا روزه دار و ....وماجرایی که گذشت اتفاق بیفتد.
کاروان شهدا حرکت میکند پیشاپیش کاروان الگانس پلیس راه و بعد تویوتا های سپاه هستند،حاج آقا خدامی امام جمعه اندیمشک و آقای گودرزی فرماندار وحاج آقا حسینوند مسؤل تبلیغات اسلامی ،سرهنگ قربانی فرمانده سپاه و ...به صورت پیاده جلوی کاروان حرکت میکنند،
گروه مارش ارتش مینوازد....صفر رحیمی شناسنامه مداحی انقلابی اندیمشک پشت بلند گو میگوید:
سلام بر پیکرهای پاره پاره .....
ابهت حرکت تابوت شهدا مرا گرفته است،الان کنار تانک ورودی پادگان دوکوهه هستم ،نمی توانم حتی جُم بخورم،کاملا بهت زده فقط نگاه میکنم،کنارم، مردی دختر بچه سه چهار ساله ای به بغل در حین حرکت تریلی از رکاب کنار دفعتاً بالا میرود،دامن اختیار از دست داده بود و گرنه با آن شرایط، کار خطرناک و سختی انجام داد،و من همچنان در بهت،حتی نتوانستم قدمی بردارم.
عظیم ترک حاج آقا روزه دار است و من و امین ترک قاسم.
حاج آقا خدامی پیاده میرود،ع ش راننده Mvm530 تعارف میکند،سوار نمیشود با فرماندار سوار خودرو دیگری میشود و کنار پلیس راه پیاده میشوند و میروند روی یکی از تریلی ها!!!!!!
تریلی ها شش تا هستن،چهارتایشان حامل تابوت شهدا دوتای دیگرش، یکی گروه مارش و دیگری مسؤلین نشسته اند.
هلاک آب هستیم،ماشینی آب معدنی سرد پخش میکند،قاسم یکی از روی موتور میگیرد،من و امین سیراب میشویم و البته قاسم.امین نرسیده به پل هوایی جاده کمربندی از موتور پیاده و جنگی سوار یکی از تریلی ها میشود،قاسم میگوید :اینهمه زحمت کشیده حق دارد!!
سمند سفید رنگ از کنار ما رد میشود آقای عظیم روشنی رئیس بنباد شهید با آن نشان جانبازی اش ،شیشه ماشین را پایین کشیده واز در آویزان است و اوضاع و احوال را زیر نظر دارد و فریاد های کوتاه و بلندی جهت هماهنگی میزند در این همهمستان موتورها.
گوشه ای کنار جاده ، زنی مانتویی مش کرده چه اشکی میریزد و شوهر تریپ اسپرتش با موبایل مشغول فیلمبرداریست و تا کلی از مسیر کنار ما بودند و همین قصه ادامه داشت.
آب معدنیمان ابتدای کوی لور تمام شد!عظیم تهش را درآورد.
یارمان تعویض شد !
تقریباً از ابتدای کوی لور ترک موتور وحید چکاو هستم.کم کم وارد جمعیت شده ایم و قروقاطی شده کار.مردم کامیون ها را در آغوش گرفته اند،پیرزنی کنار بلوار چنان به سینه میکوبد که آهش از نهاد من خارج میشود.و مادران گریه میکنند و دختران در بزرگترین کلاس خواهری،زینبانه به سوگ نشسته اند.
وحید اشاره میکند که این پسر را ببین،پشت کله اش را تراشیده و فقط یک خط 5 سانتی مثل جاده ای دریک دشت کویری ،از پشت سر تا وسط کله اش مو است و پیشانی بند زمان جنگ بسته!!!!!!!!!!!!!.
شهدا مال همه اند مال همه.