این داستان رو براى کافه داستان رجا نیوز، با نام مستعار سلمان فرستادم که در سایتشون سال 92 به مناسبت مهرماه آغاز سال تحصیلى زدن.
http://www.rajanews.com/news/152631
📖نفر وسط نشسته روی زمین
معلم کلاس اولم، آقای بزرگی بود، با قد کشیده و عینک قاب سیاهِ پهن دهه شصتی. همیشه کت نیم داری به تن داشت که هنوز هم نام رنگش را بلد نیستم!
بچه زرنگ کلاس بودم، ردیف دوم مینشستم. از بس کلاس شلوغ بود، سه نفر روی یک نیمکت تق و لق چرک گرفته، تنگِ هم مینشستیم. ولی وقت املا برا اینکه تقلب نکنیم نفر وسط رو زمین زانو میزد و دفترش رو روی صندلی میگذاشت.
فک کنم درس ژاله و گل بود و نوبت من بود که نفر وسط باشم و بروم پایین دیکته بنویسم. اون پایین صدای معلم درست نمیرسید و من جا ماندم. ترس و اضطراب با کمرویی و مخلوطی از احساس کتک خوردن، گردابی آن وسط ایجاد کرده بود که داشت غرقم میکرد.
با هر جان کندنی که بود املاء تمام شد. عینک معلم مثل میکرسکوپ دنبال غلط غلوط بچه ها میگشت، که ناگهان نعرهای کشید که فلانی و اسم مفلوکم از حنجره شیشهای استاد، برق سه فاز فشار قوی را به دنریتهای اعصاب حسی ام وارد کرد! دو سه قدم مانده بود که برسم به میزش که چنان کشیدهای حواله صورتم کرد که برق از کله ام پرید و بجای اولم پرت شدم.
به خانه که رسیدم هنوز اثر انگشتان آقا معلم روی صورت خطخطی زمینه کچلم بود. آه از نهاد مادر بلند شد و فردا آمد مدرسه و آقا معلم را دعوا کرد که به چه حقی این بلا را سر یکی یه دونم درآوردی؟
دهه شصت بود و اینقدر بچه ننه بودن نوبر بود! آقا معلم هم از این اتفاق حسابی ناراحت بود؛ البته بیشتر برای نمره هفتی که بچه زرنگ کلاسش از املاء گرفته بود!
آقای بزرگی معلم بزرگواری بود. خدا رحمتش کند.